صداي چک چک اشکهايت را از پشت ديوار زمان مي شنوم و مي شنوم که چه معصومانه در کنج سکوت شب ، براي ستاره ها ساز دلتنگي مي زني و من مي شنوم مي شنوم هياهوي زمانه را که تو را از پريدن و پرکشيدن باز مي دارد آه ، اي شکوه بي پايان اي طنين شور انگير من مي شنوم به آسمان بگو که من مي شکنم ! هر آنچه تو را شکسته و مي شنوم هر آنچه در سکوت تو نهفته
.............................................
نظر دبيران در مورد عشق: دبير ديني:عشق يك موهبت الهي است. دبير ورزش:عشق تنها توپي است كه اوت نمي شود. دبير شيمي:عشق تنها اسيدي است كه به قلب صدمه نمي زند. دبير اقتصاد:عشق تنها كالايي است كه از خارج وارد نمي شود. دبير ادبيات:عشق بايد مانند عشق ليلي ومجنون محور نظامي داشته باشد. دبير جغرافي:عشق از فراز كوه هاي آسيا تيري است كه بر قلب مي نشيند. دبير زيست:عشق يك نوع بيماري است كه ميكروب آن از چشم وارد ميشود.
...............................................
براي عشق تمنا كن ولي خار نشو. براي عشق قبول كن ولي غرورتت را از دست نده . براي عشق گريه كن ولي به كسي نگو. براي عشق مثل شمع بسوز ولي نگذار پروانه ببينه. براي عشق پيمان ببند ولي پيمان نشكن . براي عشق جون خودتو بده ولي جون كسي رو نگير . براي عشق وصال كن ولي فرار نكن . براي عشق زندگي كن ولي عاشقونه زندگي كن . براي عشق بمير ولي كسي رو نكش . براي عشق خودت باش ولي خوب باش.
..............................................
پس ازتو نمونم برای خدا تو مرگ دلم را ببین و برو
چو طوفان سنگین ز شاخه ی غم گل هستی ام را بچین و برو
که هستم من اون تک درختی که در کام طوفان نشسته
همه شاخه های وجودش ز خشم طبیعت شکسته
ندونستم این را به عالم نمی مونه عشقت برایم
که هستم من اون تک درختی که در کام طوفان نشسته
همه شاخه های وجودش ز خشم طبیعت شکسته
ندونستم ای بی خبر ز دلم که بی اعتباره وفای تو هم
که هستم من اون تک درختی که در کام طوفان نشسته
همه شاخه های وجودش ز خشم طبیعت شکسته
تو اکنون ز عشقم گریزونی غمم را ز چشمم نمی خونی
ازین غم چه حالم ، نمی دونی
..................................
سنگ روی سنگ میگذاری زیر ریزش یکریز آسمان و سر بلند نمیکنی تا کسی گمان نبرد که اشکهایت را پنهان میکنی به بهانهی باران. سنگ بر سنگ میچینی تا ستونی شود بلند, تا روزی دستت را بگیرد و با تو بر فراز سنگها بایستد و زندگی را فریاد بزند. سنگ روی سنگ میلغزد و میغلتد و فرومیافتد و تو بیوقفه سنگ روی سنگ میگذاری و میچینی و وامیچینی تا ستونی شود بلند, تا روزی روزگاری برسد به آسمانی که پس از بارش باران بستر رنگینکمان میشود. تو سرگرم و دلگرم سنگها میشوی و قطرات باران رنگهایت را میشویند و میبرند و تو دیگر رنگارنگ نیستی، بیرنگ شدهای مثل رنگی پریده که نبوده است و نیست. تو به سنگها خیره می شوی و کسی خاک میپاشد انگار در چشمهایت و آسمان ترک بر میدارد و رنگینکمان نیست میشود و توفان درمیگیرد و تو هیچ نمیبینی و سنگ بر سنگ میچینی. سنگ بر سنگ تا ستونی شود که دستدردست او بر فرازش بایستی و زندگی را فریاد کنی. ناگهان... همه چیز از حرکت باز میایستد. باد و باران و آسمان و زمین و زندگی. تو سر بالا میکنی. سنگی از دستت بر زمین میافتد. سنگها بر سرت آوار میشوند. تو میمانی و رنگ بیرنگی و سکوت و سکون و سرما. تو میمانی و او که سنگ شدهاست در دوردستها.
........................
هميشه اين منم كه دردسر درست مي كنم
هميشه اين منم كه ندانم كاري مي كنم
هميشه اين " دل ناماندگاره " كه بي آبرويي مي كنه
هميشه اين توئي كه مي بخشي
هميشه اين توئي كه نديد مي گيري
هميشه اين توئي كه مهرباني
....................
آمده بودم از اشتباهاتم بگويم
از لغزشهايم از زمين خوردن هايم
از همه آن چيزي كه نبايد باشه و هست
از همه اون فكرهاي سبكي كه وجودم رو احاطه كرده
آمده بودم كه بگويم ،
در پيشگاه مقدس تو بايستم و بگويم : ....
اما این خلاف ادب است .
مرا خوانده اي
مهرت را در دلم فزوني بخشيده اي
چگونه بگویم ؟!
در آستان ملكوتي تو چگونه از خطاهایم بگويم ؟!
...............
ای به سر زلف تو سودای من
وز غم هجران تو غوغای من
لعل لبت شهد مصفای من
عشق تو بگرفت سراپای من
من شده تو، آمده بر جای من
گرچه بسی رنج غمت بردهام
جام پیاپی ز بلا خوردهام
سوختهجانم اگر افسردهام
زندهدلم گر چه ز غم مردهام
چون لب تو هست مسیحای من
گنج منم، بانی مخزن تویی
سیم منم حاجب معدن تویی
دانه منم صاحب خرمن تویی
هیكل من چیست اگر من تویی؟
گر تو منی، چیست هیولای من؟
من شدم از مهر تو چون ذره پست
وز قدح بادهی عشق تو مست
تا به سر زلف تو دادیم دست
تا تو منی، من شدهام خودپرست
سجدهگه من شده اعضای من
دل اگر از توست، چرا خون كنی؟
ور ز تو نَبوَد ز چه مجنون كنی؟
دمبدم این سوز دل افزون كنی
تا خودیم را همه بیرون كنی
جای كنی در دل شیدای من
آتش عشقت چو برافروخت دود
سوخت مرا مایهی هر هست و بود
كفر و مسلمانیم از دل زدود
تا به خم ابروت آرم سجود
فرق نِه از كعبه كلیسای من
كِلك ازل تا كه ورق زد رقم
گشت همآغوش چو لوح و قلم
نامده خلقی به وجود از عدم
بر تن آدم چو دمیدند دم
مهر تو بُد در دل شیدای من
دست قضا چون گل آدم سرشت
مهر تو در مزرعهی سینه كِشت
عشق تو گردید مرا سرنوشت
فارغم اكنون ز جحیم و بهشت
نیست به غیر از تو تمنای من
باقیام از یاد خود و فانیام
جرعهكش بادهی ربانیام
سوختهی وادی حیرانیام
سالك صحرانی پریشانیام
تا چه رسد بر دل رسوای من
بر درِ دل تا اَرِنیگو شدم
جلوهكنان بر سر آن كو شدم
هر طرفی گرم هیاهو شدم
او همگی من شد و من او شدم
من دل و او گشت دلارای من
كعبهی من خاك سر كوی تو
مشعلهافروز جهان روی تو
سلسلهی جان خم گیسوی تو
قبلهی دل طاق دو ابروی تو
زلف تو در دَیر، چلیپای من
شیفتهی حضرت اعلیستم
عاشق دیدار دلآراستم
راهرو وادی سوداستم
از همه بگذشته تو را خواستم
پر شده از عشق تو اعضای من
تا كی و كی پندنیوشی كنم؟
چند نهان بُلبُلَهنوشی كنم؟
چند ز هجر تو خموشی كنم
پیش كسان زهدفروشی كنم
تا كه شود راغب كالای من
خرقه و سجاده به دور افكنم
باده به مینای بلور افكنم
شعشعه در وادی